در ژوئنِ سالِ ۱۹۷۰ جک لنز به خانهای که از پدرش به او ارث رسیده بود نقلِ مکان کرد. پس از گذشتِ چند روز متوجهِ صدای خر و پف مشکوکی از داخلِ خانهاش شد. در آوریلِ همان سال که برای جشنِ تولدش دوستانش را دعوت کرده بود، اتفاقی عجیب افتاد. شبِ همان روز که در حالِ تماشای فیلمِ تولدش بود، متوجهِ فردِ مشکوکی در فیلم شد. او بارها و بارها فیلم را دید اما او را نشناخت!!!
در اکتبرِ سالِ ۱۹۷۱ بود که در حال باز کردن در خانهاش متوجهِ حضورِ یک مرد با لباسِ سیاه و چشمهایی سفید که از چشمش خون میریخت شد. اما مشکلِ اصلی این بود که آن مرد درست کنارِ جک لنز بود. او از ترس جیغی کشید و به داخلِ خانه پرید و در را از پشت قفل کرد و از در فاصله گرفت. ولی در داشت باز میشد. از ترس میلرزید. اما کسی پشت در نبود…
از اینجا به بعد هیچکس بهدرستی نمیداند که چه بر سرِ او آمد. دو روایت متفاوت از زندگیِ وی وجود دارد.
روایت اول
پس از آن اتفاقِ وحشتناک، جک لنز تصمیم گرفت اسباب کشی کند و از آن خانهٔ طلسم شده فرار کند. در راهِ خانهٔ جدیدش بود که تکانِ شدیدی به ماشینش وارد شد. او ماشین را کنار زد تا ببیند با چه چیزی برخورد کرده. در وسطِ جاده، سگی استخوانی و زشت که از بدنش خون جاری بود، افتاده بود. بیخیال شد و به راهِ خودش ادامه داد تا به خانهٔ جدیدش رسید. واردِ خانه شد و وسایلش را با خود به اتاق برد. درِ کمد را باز کرد و از هوش رفت. چرا؟؟؟ … ارواحِ صاحبخانه داخلِ کمد بود…
پس از گذشتِ چند ساعت، یکی از همسایههای جک لنز که برای خوشآمدگویی آمد، جک را بیهوش روی زمین دید و سریع او را پیش پزشک برد. پس از به هوش آمدن، ماجرا را برای آنها تعریف کرد؛ اما تنها عکسالعمل آنها خنده بود. وقتی در راهِ خانه بود، کتابخانهای قدیمی توجهش را جلب کرد. به کتابخانه رفت تا شاید مطلبی دربارهٔ جن و روح وجود داشته باشد. پس از جستوجوی فراوان، بالأخره کتابِ موردِ نظرِ خود را پیدا کرد. کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد: «این کتاب برای افرادِ زیرِ ۱۸ سال مناسب نمیباشد. در گذشته مردی میزیسته است که میگفت مدتِ زیادی مردی عجیب و ترسناک را در خانهاش میدید. وقتی پلیسها این موضوع را فهمیدند اول میخندیدند ولی بعد از روبهرو شدن با آن روح، کنترل خود را از دست دادند و خودکشی کردند!!! افرادِ زیادی دربارهٔ این موضوع تحقیق کردند، اما تنها نتیجهای که گرفتند، آن بود که آنها با مردی شیطانی درگیر شدهاند» یعنی… ارواح صاحبخانه…
همانطور که کتاب را ورق میزد، به عکسی رسید که توجهش را جلب کرد. مردی آشنا با موهای آراسته و چشمانی قهوهای. با خودش فکر کرد که کجا این مرد را دیده است. ناگهان خاطرهٔ وحشتناکِ روبهرو شدن با ارواحِ صاحبخانه به ذهنش آمد. «جلوی در ایستاده بود و ارواحِ صاحبخانه کنارش» … «درِ کمد را باز میکند و ارواحِ صاحبخانه داخلِ کمد است» … بیخیال میشود و به خواندن ادامه میدهد. تتخخخخخ. صدای چی بود؟ سرش را چرخاند و به پشتش نگاه کرد. بچهها با توپ، شیشه را شکسته بودند. به حالتِ اولش برگشت؛ اما چند ثانیهای نشده بود که از ترس، دوباره به پشتش نگاه کرد. ارواحِ صاحبخانه کنارِ آن بچهها بود!!! کنارِ یک تیرِ برق. چاقو در دست. از ترس زهرهترک شد و از پنجره دور شد. به یکی از مسئولین کتابخانه رسید و از او پرسید که آیا آن مرد را میبیند؟ … خیر … چون او یک روح است و فقط یک نفر آن را میبیند … جک لنز …
جک لنز با تمامِ سرعت شروع به دویدن کرد. سریع از کتابخانه خارج شد و همانطور که میدوید، زمین پشتِ سرش میشکافت و منفجر میشد. جک با تمامِ سرعتی که میتوانست میدوید. وقتی به یک هتلِ کوچک رسید، سرعتش را کم کرد و به پشتِ سرش نگاه کرد. همهچیز مثلِ اولش بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. واردِ هتل شد. جلو رفت. دیوارهای هتل به رنگ نارنجی بودند. زمینِ هتل به طرحِ گُل بود. حالش بهم خورد. «آخه کدوم هتل، زمینش گُلگُلیه؟» پیرمردی پشتِ میزی نشسته بود. مثلِ اینکه مسئولِ کرایهٔ اتاق بود. جک لنز به سمتِ پیرمرد رفت و با همچین صحنهای روبهرو شد:
اییییییییییییییییییییییییییییشه…
نزدیک بود بالا بیاورد. پس از کرایهٔ یک اتاق، به اتاقش رفت تا استراحت کند. در را قفل کرد و به خواب رفت. نیمههای شب بود که صدایی بیدارش کرد. ققییییییییییییژژژژ. به در نگاه کرد و… صبح شد. رفتگرِ اتاقها در را باز کرد و داخل شد. تیکههای بدنِ انسان که با ارهبرقی قطع شده بودند، روی زمین ریخته بود!!! خون سرازیر شده بود. کلهاش له شده بود و مغزش بیرون ریخته بود. لهیلهیهی.
روایت دوم
شبِ همان روز، جک لنز از آن خانه اسبابکشی کرد و رفت. و این ماجرای مخوف به فراموشی سپرده شد. تا اینکه در نوامبرِ سال ۱۹۹۱ که در حالِ خوردنِ غذا به همراهِ خانوادهاش بود، متوجهِ باز شدنِ درِ اتاق شد. او فکر کرد خیالاتی شده. پس چشمهایش را مالید و با دقتِ بیشتری به در نگاه کرد؛ اما تنها چیزی که دید، این بود… ارواح صاحبخانه!!!
فردای آن روز، جک لنز پیشِ دکترِ روانپزشک رفت و تمامِ ماجرا را برای دکتر تعریف کرد. ولی دکتر حرفهای او را باور نکرد و گفت که او دیوانه است. سپس او را به تیمارستان، اتاقِ ۳۴۱ (اتاق کسانی که جن یا موجوداتِ ترسناک دیدهاند) بردند. افرادِ آنجا داستانهای خود را برای او تعریف کردند؛ اما پیرمردِ پوستاستخوانی که گوشهٔ اتاق، پشت به آنها بود، حتا جوابِ سلام او را نداده بود. جک لنز با خودش فکر کرد که حتماً اتفاقِ بدی دربارهٔ پیرمرد افتاده. پس به سمتِ او رفت و چیزی که به آن دقت نکرده بود، سمهای پیرمرد بود!!! جک لنز هنگامی که به پیرمرد رسید، ناگهان متوجهِ سمهایش شد و خودش را عقب کشید. خوشبختانه پیرمرد متوجهِ او نشده بود.
شب چراغها را خاموش کردند و همه رفتند و خوابیدند. نیمههای شب بود که اتفاقاتِ عجیبی افتاد. جک لنز از خواب بیدار شد و چشمهای تمامسفیدِ پیرمرد را دید که از آنها خون بیرون میریخت و ارهای که در دستِ پیرمرد بود را دید. ترسید؛ اما تنها چیزی که دید این بود که پیرمرد، اره را داخل دهانش کرد و فکّش را قطع کرد!!!
صبح همه از خواب بیدار شدند و هیچ خبری از پیرمرد نبود جز فکِّ خونی و قطع شدهٔ روی زمین. جک لنز ماجرا را برای هماتاقیهایش تعریف کرد. حتماً راهی بود که پیرمرد از آن فرار کرده است. این حرفی بود که یکی از هماتاقیهایش گفته بود. جک لنز به او گفت که او جن بوده و جنها میتوانند غیب بشوند. یکی از هماتاقیها گفت که نقشهٔ کلیِ این ساختمان را میداند و اگر دیوارِ روبهروی در را بشکنند، به بیرون راه پیدا میکنند. آنها با همکاری هم، دیوار را شکستند؛ ولی مشکلِ بزرگی جلویشان بود. آنها طبقهٔ ۳۰اُم بودند…
یکی از هماتاقیها به بهانهٔ این که ملافههایشان خراب شدهاند، چند ملافهٔ نو از مسئولینِ تیمارستان گرفت. آنها ملافههای قبلی و جدید و روبالشی و هر چیزی که پیدا میکردند را به هم گره زدند و یک طناب درست کردند. وقتی همه به پایین رسیدند، فرار کردند و هر کسی به خانهٔ خودش رفت. و دیگر هیچ خبری از ارواح صاحبخانه نشد؛ چون زنِ جک لنز ارواحِ صاحبخانه را دیده بود و برای خانهشان دعاخوان آورده بود.
یادداشت نویسنده
آن زمانها خیلی داستانها روحی و جنی، که در اینترنت بودند، میخواندم. این داستان را هم تحتِ تأثیرِ همانها نوشتم.
یادداشت ویراست دوم
وقتی شروع به نوشتنِ این داستان کردم، تصمیم گرفتم آن را به صورت بخشبخش در وبلاگم منتشر کنم. پس بخش اول را منتشر کردم و بعد شروع کردم به نوشتنِ ادامهٔ داستان. اما چون از آن خوشم نیامد، یکبار دیگر آن را برای وبلاگم نوشتم. روایتِ اول آن چیزی است که در وبلاگم منتشر کرده بودم و روایتِ دوم، آن چیزی است که توی دفترم نوشته بودم.
Comments
No comments yet. Be the first to react!