یه شات یه فریم

نویسنده: علی‌رضا تقی‌زاده

از پشت ماسک، با همین چشمهای خیس از گاز ، از پشت شالی که دور پیشونیش بسته بود تا کاملا استتار کرده باشد لای آن همه دود، آن همه ترس، آن همه مامور هم شناختمش. چشم های گیرای حالا سرخ و ترش، مثل لحظه های حسرت بارش بعد از کودتا، مثل زجه های بی وقفه اش بعد از شهادت ندا شده بود.     


همین یک شات، همین یک فریم از کل بدنش کافی بود برای شناختنش. همیشه با همه کارهاش مخالف بودم. همین مخالفت ها بود که بهم یکجا گفته بود تو بی عرضه و بی جربزه ای. بهش می گفتم مردم یک دست نیستن، هنوز زوده، هنوز نمی شه هیچ حرکتی رو به نتیجه رسوند. صداش رو صاف می کرد و می گفت: مردم کی هستن مگه؟ مردم من و توییم.  


مردمش با مردمم فرق داشتن.   


 مردم رو قهرمانهایی می دونست که زیر سخت ترین مصیبت ها سرشون رو خم نکردن، زیر بیشترین ظلم ها، طنز رو سپر دفاعی کردن، جک از مصیبت ساختن و با شمشیر خنده جلوی دیکتاتوری ایستادن. می گفت تاریخ رو بچرخی هیچ مردمی اینجوری که مردم ما واستادن و تن ندادن پیدا نمی کنی.


مردمم، بی جربزه ها و بی عرضه هایی بودن که همراه حکومت، دزد، خرافاتی و چاپلوس شده بودن. سر هم کلاه می زاشتن و با هم صادق نبودن. کتاب نمی خوندن، مطالعه نمی کردن و فیلم مورد علاقشون اخراجی ها بود.


ما بدون مردم بدور از اجتماع گوشه ای که سیاستی نبود هیچ اختلافی با هم نداشتیم، عاشقای حسرت برانگیزی که یه دانشگاه مثل یه سریال اتفاقای روزمرمونو دنبال می کرد، یه دانشکده ساعت تفریحاتشو با ما ست می کرد و یه کلاس منتظر انتخاب واحد ما می شد که بعد از ما واحدهاشو با ما بگیره.  


 وقتی پای نگاه به مردم ،سیاست ، اجتماع و مبارزه مدنی  باز می شد، اما همه چیز سیاه می شد. مثل شب. همون شبی که بهم می گفت دوستش دارم چون با بودنش نیم چراغ روشنی که توی سرم هست نمایان می شه و جلب توجه می کنه و من حال می کنم ازش. می گفت تو بدتم نمیاد شرایط عوض نشه چون اگه همه آگاه بشن دیگه دیده نمی شی و احساس می کنی یه چیزی ازت کم می شه.   


صبح 24 خرداد 2 روز بعد از کودتا بود که زنگ زد. گفت قیامته. گفت منتظره منم برم. قرار گذاشتیم اما من هیچوقت جراتش رو نکردم. تلفنی داشت می گفت اینجا قیامته. بیا که امروز تمامه. می دونستم تمام نیست. می دونستم تازه شروع یه مصیبته. لباس پوشیدم. منتظر شدم یکی بیدار شه جلوی رفتنمو بگیره. مامان که بیدار شد و گریه کرد یخورده گفتم نه بزار برم و این حرفا اما ته دلم خوشحال بودم. ترسیده بودم. از همه چیز از مردن از کتک خوردن از همه چیز. اون روز رو بهونه آوردم که پیداش نکردم. تو کافه دیدمش. بار دوم بود که گریه هاش قطع نمی شد. روز کودتا از گریه تو بغلم خوابش برد. فرداش بود که گرفتنش. می دونستم گرفتنش. آزادش نکردن. 2 سال براش بریدن و من 2 سال تمام نرفتم ملاقاتش. ترسیده بودم مثل ... ترسیده بودم مثل یه آدم. مثل یه نفر که چیزایی برای از دست دادن داشت. مثل آدمی که زندگی رو دوست داشت. مثل آدمی که از زندان می ترسید.   


من خودم می دونستم چه غلطی کردم. نیاز به هیچ نصیحتی نبود. نیاز به هیچ تحقیر و توهینی نبود. خودم برای خودم بس بودم. خیلی سخته که هر روز صبح از خواب پا شی. یه عکس رو نگاه کنی و به خودت و پیش خودت اعتراف کنی چقدر بی عرضه ای چقدر حیوونی.  


وقتی آزاد شد فقط از یکی از بچه ها پرسیده بود که زنده ام یا نه و دیگه هیچی رو ادامه نداده بود. تمام این دو سال رو با این امید گذرونده بود که من کشته شدم که نرفتم سمتش و هیچ خبری ازش نگرفتم. شاید هم درست فکر می کرد.   


اما من فقط ترسیده بودم و رفته بودم جزو همون مردمی که خودم داشتم. خیلی دوست داشتم جزو مردمش باشم ولی مردم خودم امن تر و قابل تحمل تر بودن. تو شهر کورها راحت تر می شد با یه چشم پادشاهی کرد.  


یه اشک آور دیگه زدن. هنوز اثر قبلی کامل نرفته بود. اشک آور خورد به پام. لنگون لنگون شروع کردم به فرار کردن. دو روز پیش که خبر رسمی شد، انگار دیگه نتونستم برگردم به مردم خودم. انگار رفته بودم جزو مردمش. می گن حلاج رو که داشتن می بردن اعدام کنن هر چی که بهش سنگ می زدن ناله نمی کرد، یکی از شاگرداش یه سنگ ریزه زد بهش و حلاج ناله کرد و صداش بلند شد. گفت تمام سنگها برام قابل قبول بود و قابل تحمل ولی سنگ ریزه تو دردم آورد. مثل بچه ای که قراره وقتی دردش می گرده بره تو بغل مادرش که پناهشه و مادر هم یه سیلی بزنه بهش. من دو روز پیش شده بودم مردمش. من دیگه هیچ شباهتی به مردمم نداشتم. دیگه زندان برام با میله مفهوم نمی شد. هنوز می ترسیدم هنوز وحشت داشتم اما نه از مردن نه از نبودن. از چیزی که بودم می ترسیدم از چیزی که قبلا بودم از جسم متحرکی که انگار زنده نبود ولی از مرگ می ترسید.   


داشتم فرار می کردم که پشت سرم صدای گلوله شنیدم. برگشتم، وقتی مطمئن شدم هنوز نمردم لای دود اشکاور یه دختر تیر خورده دیدم که افتاده بود و ناله می کرد. دقت کردم با چشمای نیمه باز. خودش نبود. یه قدم به سمت فرار برداشتم. پاهام قفل شد. نتونستم برم. چرخیدم و دختره رو قلم دوش کردم. خون از پاش جاری بود. تمام لباس هام خون آلود شده بودن. رسوندمش به مردم. حس کردم وسط جنگیم. مطمئن شدم وسط جنگیم. تو آموزشی بهمون یاد داده بودن تو جنگ اسیر نشید. سروان قاسمی خیلی جدی گفته بود یا کشته بشید یا خودکشی کنید ولی اسیر نشید. وقتی رسیدم به مردم خوشحال بودم که اسیر نشدیم و نزاشتم کسی اسیر بشه. سرم داشت می چرخید که پیداش کنم. مثل همیشه بود بدون تغییر با یه دنیا تجربه همه رو زد کنار و اومد بالای سر دختره. شالش رو برداشت از دور سرش و پیچوند دور رون دختره. یه ماشین که رد می شد رو پیدا کردیم و دختر رو سوار ماشین کردیم. به راننده گفتم بیمارستان نبرش. ببرش خونه. نباید اسیر می دادیم.    


نمی دونم اونم می تونست از پشت استتارم بشناسم یا نه. مهم نبود. من فقط جزئی از مردمش بودم. دلم می خواست باشم. دلم می خواست فرماندم باشه.


همه رو صدا می زد. همه رو جمع می کرد. همه رو فراری می داد و من هر دستوری می داد رو مثل یه سرباز اطاعت می کردم. ما متفرق شدیم اما تمام نشدیم و از بین نرفتیم. ما باختیم اما بازم فرصت بازی داریم. تیمی که اولین باختش حذفش می کنه تیم حریفه نه تیم ما. نمی دونم کی می بینمش ، آخرین باری که دیده بودمش هم نمی دونستم کی دوباره می بینمش.


آخرین بار که دیده بودمش تو قاب تلویزیون بود، با اون همه ریش و صورت گواش شده با رنگ قرمز هم تونستم تو پخش زنده بازی پرسپولیس بشناسمش.


تو یه شات، تو یه فریم.