برده‌داری را به چشم دیدم

یادداشت بدون ویرایش از روز سختی که سربازهای جدید آمدند.

آدم تغییر می‌کند و به تدریج فاسد می‌شود. در خودم، یک معتقد به اصول می‌بینم که استعداد شرور شدن را دارد و خوشبختانه خودم هم از این تغییرات و میل به خودخواهی اطلاع دارم. شاید هم به همین دلیل تا الآن تاب آورده‌ام. نگاهم بیشتر به سربازان جدیدی که به یگان می‌آیند معطوف است. بیشتر از هرکسی شاید من بتوانم زور بگویم، تحقیر کنم و کارهایم را به آن‌ها بسپارم تا مثل نوکر برایم انجام دهند. البته چندبار هم وسوسه شدم؛ ولی در همهٔ موارد، تی یا جارو را خودم به دست گرفتم و مشغول شدم. طفلک‌ها برایشان قابل باور نبود که یک مثلاً پایه‌بالا تی بکشد و آن‌ها کاری نکنند! امروز بعضی‌هایشان به من می‌گفتند «جناب». واکنش من هم این بود که من «گروهبانم و گروهبان را جناب صدا نمی‌کنند.» البته فضیلتی هم در جناب بودن در نظام نمی‌بینم.


«نه قربانی و نه جلاد»! این‌جا جلاد بودن بین پایه بالاها که اتفاقاً هم خودشان قربانی پایه بالاهای قبلی بودند و هم طعم عزت نفس را در زندگی شخصی نچشیده‌اند، افتخار است. در بین جدیدها هم شاید تحمل رنج و تحقیر که آن هم فرقی با قربانی بودن ندارد، خوب است.


به نظرم قربانی بودن هم گاه گناه بزرگی است. گناهی گاه بزرگ‌تر از جلاد بودن؛ چرا که تحمل منفعلانهٔ ستم، ستمگر را هم در ستمگری خود غرق می‌کند و به او یاد می‌دهد که در امتحان شیوه‌های جدید شکنجه پیشروی کند.


در مقابل، من بیشتر به مبارزهٔ عاری از خشونت و نافرمانی مدنی تمایل دارم. راه برون‌رفت از وضعیت فعلی ایران یا حتی جهان هم به نظرم تدریجی، آموزش محور و توأم با اصلاح از پایین به بالای جامعه است.


حال مأموریت هر فرد تلاش و حرکت آهسته به سمت جهانی بهتر است. برای من نافرمانی در برابر بیگاری کشیدن از ضعیف همین بود که در بالا گفتم.


یک چیز دیگر: سعی می‌کنم با مهربانی، جدیدها را راهنمایی کنم. بگویم که چه کنند و عاقبت کارشان چه خواهد شد. همچنان به این هم فکر می‌کنم که در موضع ضعیف، بهترین کار چیست؟


امروز والدن را هم شروع کردم. چقدر هنری دیوید ثورو عزیز و ارزشمند است و حس می‌کنم چقدر چیز خوب می‌توانم از او به عنوان یک استاد یاد بگیرم. شاید اجازه گرفتم ساعتی در طبیعتِ کنار پادگان باشم. روی نوک تپه.


در این‌جا با چشم خودم برده‌داری و بهره‌کشی از همنوع را دیدم. تقریباً هر ماه با آمدن سربازان جدید شاهد این هستم که قدیمی‌ها شروع به عقده‌گشایی می‌کنند. سرباز مهندسی یک بار با تشر یکی را بیدار کرد تا ببردش برای بیگاری.


مطابق معمول مشغول تی کشیدن صبحگاهی بودم که فرمانده گفت «ازشان کار بکش و بنشین کنار و تماشا کن!»


با عقیدتی صبحت کردم تا در ازای کمک به نظافت کتابخانه، به سربازان مرخصی تشویقی بدهند. قبول کردند. خودم هم کمکشان کردم و از این که می‌دیدم دوستم دارند و من را یک عقده‌ای وحشی نمی‌بینند راضی بودم.


اگر کار به اندازه‌ای است که چاره‌ای جز کمک از ده‌ها نفر سرباز جدید باقی نمی‌ماند، باید حتماً رضایت جدیدها را جلب کرد. همین مرخصی‌های تشویقی کوچک کافیست.