در هشتاد و پنجمین روز سال ۱۳۷۵ هجری خورشیدی، زمانی که در عالم عدم مشغول زندگی نکردن و آسودگی بودم، یکهو فرشتهای آمد و گفت: «وخی خودتو جمع کن باید بری زمین.»
من گفتم: «زمین؟ چی هس حالا؟»
گفتش که: «آسودگی و عدم دیگه بسه. باید وجود داشته باشی و خوب زجر بکشی تا ببینیم چی میشه. وخی بریم.»
گفتمش که: «خو حالا این زمینی که میگی همگن و همسانگرده؟»
نگاهی کرد و گفتش که: «هیچ هم اینطور نیست. یه ورش سرت کلاه میذارن که آزادی و یه ورش هم خودت میدونی که آزاد نیستی. یه جاش پول نداری یه جاش هم پول داری. خلاصه خودتو آماده کن برا ایران!»
ما که اون روز نفهمیدیم چی قرار بود بشه. طبق معمول گفتم باشه و اونم ما رو برداشت و برد از بالا یه خورده بهمون توضیح داد که آقا داستان از این قراره که اون چیزای سفید که دارن با هم مسابقه میدن باید برسن به یه چیز گرد بزرگ تا توی مفلوک بتونی ساکنش بشی.
رضا و طاهره که دو جوان بیست و اندی ساله بودند، تصمیم به شیطنتی گرفتند که در لحظه بسیار لذتبخش بود؛ ولی تبعات خیلی خطرناکی داشت. من حیث المجموع چیزی برای کسی خوب نشد به جز لحظاتی خنده و شوخی و مسافرت و غذای خوشمزه و بازی بسکتبال و شب زیر ستارهها پرسه زدن و کاهش پشم سر چندتا کلاس فیزیک و نهایتاً بوسیدن.
یه روز فرشتهه اومد به خواب همایونی که «آقا ما یه غلطی کردیم و گفتیم که دنیا جای خوبی نیست. تو هم اینقدر ابله بودی که بگی باشه بیا بریم. سر همون ما رو انداختن توی جهنم که نگهبانی یه بابایی رو بدیم. هر روز میاد میگه من باید حاکم این جهنم بشم تا اینا لخت و عور نچرخن. خلاصه که کل کائنات با این صداقت ما مشکل داره.»
چهل هفتهٔ آزگار توی آب بودم و هی جا تنگ میشد. آخرشم یه روزی مثل همین اول فروردین کوفتی گفتن برو گمشو بیرون. حالا به من بگید که آیا این روز تبریک گفتن داره؟ هر سال باید بزنید توی سرم که بدون مقاومت نکردم؟
Comments
No comments yet. Be the first to react!